مروری بر 12 آذر 90

یک سال دیگه هم گذشت و از ساعت 12 امشب پا به 25 سالگی گذاشتم. نچ نچ نچ، پیر شدیم رفت ها!! توی چند سال اخیر سعی کردم هر سال روز تولدم برام یه روز متفاوت باشه. از صبح که از خواب بیدار شدم تا شب که خوابیدم، سعی کردم لحظه لحظه اش رو به خاطر بسپارم و یه کاری کنم که اون روز برام خاطره انگیز بشه.


دومین سالیه که روز تولدم رو توی اردبیل هستم. شاید تولد پارسالم رو یادتون باشه. تنها بودم و زیاد با کسی دوست نبودم. واسه خودم کیک خریدم، جشن گرفتم، رقصیدم، غذا پختم، از خودم کلیپ درست کردم و خلاصه کلی با خودم خوش گذروندم و یه هدیه قشنگ هم از مامانم گرفتم.


اما امسال روز تولدم یکم فرق داشت. خوب امسال هم کلی دوستای خوب دارم و هم جشن تولدهامون دور همیه و بیشتر خودش میگذره. ولی خوب از شانس خوب یا بد من، تولد امسالم با تعطیلات محرم همزمان شده و بچه ها همه رفتن خونه هاشون و من اینجا تنها موندم. بچه ها هم گفتن تولدم رو با تاخیر و هفته آینده می گیرن. منم قبول کردم و واسه همین امروز از کیک و جشن و ... خبری نبود.


دیشب باز یه اشتباه نابخشودنی کردم و با اینکه تجربه اش رو داشتم، ولی برام درس عبرت نشده بود و سر شب سه لیوان چایی و یه لیوان نسکافه خوردم و واسه همین از ساعت 1 تا 3 داشتم تو رخت خواب غلت می زدم.


صبح ساعت 9:30 بیدار شدم. روزم رو با پی ام سی و چند تا آهنگ شاد شروع کردم. سری به ف.بوک زدم و تحلیلی بر یک موزیک ویدیو که به تازگی از پی ام سی دیده بودم انجام دادم :D


قرار بود امروز تنهایی برم آزمایشگاه و یکی از دستگاهامون رو که مشکل داشت بررسی کنم ببینم چشه. هوای امروز صبح خیلی خوب بود. آسمون صاف و آفتابی و خنک. سر کوچه مشغول تماشای دعوای دو تا گربه شدم که بد جوری به هم می پریدن. منم که بیکار، وایسادم ببینم کی برنده میشه. :D


آزمایشگاه ما بالای تپه های دانشگاهه و معمولا ملت با اتوبوس و مینی بوس میرن. ولی امروز کل مسیر رو پیاده رفتم و خبری از ماشین نبود.


یه نیم ساعتی تو آزمایشگاه مشغول بودم و بعد با ناکامی به خونه برگشتم. البته قبلش به دو تا بانک باید می رفتم و از شانس خوب من، امروز خیلی سریع کارم انجام شد و توی بانک معطل نشدم.


ساعت 1، 1:30 بود که به خونه رسیدم. ساعت 2 هنوز ناهار نخورده بودم که استادم تلفن کرد و دوباره من رو کشوند دانشگاه، تا با هم بریم آزمایشگاه و سیستم رو راه بندازیم. همچین تاکید کرد که سریع خودم رو برسونم، که انگار سر پا دم در دانشگاه منتظرمه. منم ناهار نخورده سریع رفتم اتاقش. ولی تا ساعت 3:30 اونجا نشسته بودیم و داشت کار اداری انجام میداد!! بعدش هم رفتیم آزمایشگاه و سیستم رو راه انداختیم و چند تا کار دیگه انجام دادیم. ساعت 5 بود که پسرش باهاش تماس گرفت و استادمون هم من رو اونجا ول کرد و رفت دنبال پسرش. من هم نتونستم استاد رو بپیچونم و مجبور شدم توی آزمایشگاه تک و تنها بمونم و نشستی دستگاه رو پیدا کنم!!


تا ساعت 6 اونجا بودم و بعد توی هوای سرد و تاریک و بی چراغ زمین های بالای دانشگاه مسیر خونه رو در پیش گرفتم.


خواستم برم آرایشگاه. تا اونجا رفتم و با در بسته مواجه شدم. خواستم برم رستوران. تا یه رستوران خوب رفتم و اونم تعطیل بود. واسه همین به یه رستوران جدید رفتم. اتفاقا رستوران خوبی بود و با مسئولش که گوشیش مثل گوشی جدید من بود کلی رفیق شدیم و برنامه تبادل کردیم. اسمش داریوش بود و حسابداری می خوند. خلاصه قرار شد سری بعدی که رفتم هم براش کلی برنامه جدید ببرم. دیگه اخراش روش نمی شد پول غذا رو بگیره :D


خونه که اومدم خیلی خسته بودم. یه یک ساعتی خوابیدم و بفرمایید شامی دیدم و بعدشم تا الان داشتم رادیو پی ام سی گوش میدادم. باز دم رادیو پی ام سی گرم. بحث امروزشون درباره تولد بود و هی تند و تند تولد ماهایی که امروز تولدمون بوده رو تبریک می گفت :D


امسال از یک ماه پیش تاریخ تولدم رو از صفحه ف.بوکم پاک کردم تا ببینم کیا واقعا تولدم رو یادشون مونده. جالب بود که تعداد تبریکات نسبت به پارسال افت شدیدی کرد :D


تنها کسایی که تولدم رو بهم تبریک گفتن: مامانم، بابام، داداشام، نوه عمم، دوست اراکیم و یه دوست عزیز دیگه ام بود.


البته امسال کادو زیاد گیرم اومده که عکسش رو بعدا براتون میذارم. مامانم دو تا لباس، دوستم سامان، یه لباس و یه ریش تراش، و داداشم یه ادکلن بهم دادن.


یه طرح جدید هم واسه ژله تولد خودم دارم که تا آخر هفته عملیش می کنم :D

امیدوارم تولد شما رو افراد بیشتری به یاد داشته باشن. حداقل اونایی که شما تولدشون رو به یاد دارین شما رو از یاد نبرن.

 

جمع بندی روز تولد امسالم:

دیدن دعوای دو گربه از نزدیک

یک بار بالا رفتن و دو بار پایین اومدن با پای پیاده تا آزمایشگاه.

گرسنگی تا ساعت 6 بعد از ظهر

مواجه شدن با حداقل دو عدد در بسته

خواب ساعت 8 تا 9:30 که مدت ها بود اون موقع نخوابیده بودم

6 عدد پیام تبریک.

یک ماه و اندی نوشت...

آدم گاهی چنان درگیر زندگی و کارهای مختلف میشه که حتی اگر وقت هم داشته باشه، یادش میره می تونه سرش رو بخارونه. یک ماه و 10، 12 روزه که وبلاگم داره خاک می خوره. هیچ وقت دلم نمی خواست همچین روزی برسه که وبلاگم رو آپ نکنم، ولی چه کنم که گذر روزها رو متوجه نمیشم و ذهنم کمتر به سمت وبلاگ و نوشتن میره. تو این یک ماه و اندی، اتفاقات خوب و بد زیاد افتاد، البته بیشترش خوب بود.


از اولاش بخوام بگم، اومدن بابام و دو تا از دوستاش توی اوایل آبان ماه بود که این بار بدجوری دست پر هم اومده بودن!! از یکی دو هفته قبل از اومدنشون، لیستی از سفارشات تهیه کرده بودم و هر بار که مامانم تلفن می کرد یکی دو مورد رو می گفتم. خلاصه بابام با کلی جعبه و بسته و کیسه و ... وارد خونه شد. هر چی که فکرش رو هم بکنید برام آورده بود. از سس تند گلوریای عزیزم (که اینجا یافت نمیشه) بگیر، تا مربای آلبالوی مامان عزیزم (که هیچ جای دنیا یافت نمیشه) و تخمه آفتاب گردون فلفلی (که بازم اینجا یافت نمیشه) و بادوم شور (که دزفولی ها حتما می دونن منظورم با کدوم بادوم هاست) و کلوچه های دست پخت بابام و ارده و شیره و ... . خلاصه ذخیره غذایی کل زمستونمون رو آورده بودن.


فکر کنم همین عکس پایین و مصرف یک ماه اخیرم گویای علاقه شدید من به این سس تند باشه:

 



تا فراموشم نشده، مهمترین دستاورد سفر اخیر بابام رو هم بگم. یک گوشی خوشگل و خیلی توپ که بابا برام کادو گرفته بود. این گوشی هم ما رو کامل از کار و زندگی انداخته دیگه. اینم عکسش:

 

بعد از رفتن بابا اینا، نوبت یه جشن تولد دیگه بود که این بار برای دوستم حامد گرفتیم. این بار سعی کردم طرح ژله دفعه پیش رو یکم ارتقاء بدم و توش نو آوری به خرج بدم. واسه همین ترکیب ژله و بستنی رو درست کردم، که هر چند کمی مشکل بود، ولی به زحمتش می ارزید و خیلی هم خوشمزه شده بود.

جشن تولد حامد به اندازه جشن تولد مهران رقص و پایکوبی نداشت ولی با این حال شب خاطره انگیزی برای من و دوستام بود.




 

یه اتفاق دیگه، اومدن یکی از دوستام از اراک به اینجا بود. شاید براتون جالب باشه که بدونین من این دوستم رو بار اولی بود که از نزدیک می دیدم. در واقع ما توی اینترنت و توی یه انجمنی که الان دیگه از بین رفته دوست شده بودیم و به خاطر علاقه جفتمون به موسیقی ترنس، با هم در ارتباط بودیم و با هم موسیقی تبادل می کردیم. به لحاظ سنی هم دو سال از من کوچیکتره. چند روز قبل از اومدنش پرسید که مهمون نمی خوام؟ منم گفتم قدمت روی چشم و اونم پاشد از اراک تا اردبیل اومد!


البته یک روز بیشتر اینجا نبود و فرداش رفت. ولی توی همون یک روز به اتفاق هم کاری رو که یک سال دلم می خواست انجام بدم و کسی پایه انجام دادنش نبود رو انجام دادم و دو نفری با پای پیاده مسیر 7 کیلومتری دور دریاچه شورابیل رو قدم زدیم و افتخاری دیگه به افتخارات خودمون اضافه کردیم.

 


امسال سرما خیلی زودتر از پارسال اومد و اولین برف رو یک ماه پیش دیدیم. چند بارم یه 10، 20 سانتی برف اومد و هوا به شدت سرد شد. الانم که دارم این رو می نویسم برف ریز و شدیدی داره می باره. ولی کیه که از برف بدش بیاد؟ چیزی که لازم داری فقط یه نفر دوست پایه است که باهاش زیر برف قدم بزنی و کارهای شاید نامعقولی مثل غلت زدن توی برف های پشت دانشگاه رو انجام بدی. همین طور برای بار دوم به بام دانشگاه رفتیم و این بار دانشگاه و زمین های زیر پامون همه سفید پوش از برف بودن. ما هم به نشان یادگاری، رد پاهامون رو توی برف اونجا ثبت کردیم تا همیشه اون روز برفی رو یادمون باشه.




 

از سرما گفتم، بالاخره این حاج خانوم ما رضایت داد و این مرغ و جوجه هاش رو که اوایل با مزه به نظر میومدن و بعدش فقط کثیف کاری هاشون به چشم میومد رو از تو حیاط جمع کرد و فرستاد توی انباری. ولی نمی دونم چرا اردک بیچاره رو تنها توی حیاط ول می کرد. اون بنده خدا هم از تنهایی صداش در میومد و حالا داد و بیداد نکنه پس کی! اولش نمی دونستیم دردش چیه، ولی بعد که یه روز رفتم و پشت در خونه وایسادم، دیدم اومد و وایساد پشت در و همون طور که نگاهم می کرد ساکت شد. فهمیدیم بیچاره از تنهاییه که ناله می کنه. منم یه یک ربعی کنارش وایسادم که یکم آروم بشه!!

 

توی این یک ماه، فرصتی پیش اومد که یک مسافرت هم بریم. مهران برای نوبت دکترش باید میرفت تهران و من هم همراهش رفتم و چند روزی تهران بودیم. ای، بد نگذشت. تنوع خوبی بود. از دستاورد های سفرم به تهران هم می تونم به کادویی که مامان عزیزم پیشاپیش واسه تولدم فرستاده بود و هنوز هم بازش نکردم اشاره کنم. قربون مامانم برم که انقدر مهربونه

 


از سرما و چیزای دیگه که بگذریم، زندگی این روزهای من خیلی تند تر از چیزی که فکرش رو بکنم داره سپری میشه. کلاس زبان، در کنار انجام دادن پایان نامه و تمرکز روی بمب حرارتی، دغدغه این روزهای ما شده.


از خدا پنهون نیست، از شما چه پنهون که توی درس خوندن برای آزمون دکتری یکم شل گرفتیم و مثل روزای اول نمی خونیم و البته علت های خیلی زیادی داره که یکیش هنوز معلوم نشدن منابع آزمونه!

 

راستش دلم می خواد بیشتر از این ها به وبلاگم سر بزنم و به روزش کنم، ولی شاید یکی از معایب بزرگ داشتن هم خونه ای، گرفته شدن بعضی از آزادی هات باشه که برای من یکی از مهمترین هاش این بوده که دیگه حس نوشتن رو تا حدودی از دست دادم. الانم که می بینید دارم می نویسم واسه اینه که امروز مهران رفت خونشون و من تا بعد از ایام دهه محرم تنها هستم و یکم فرصت دارم که با خودم باشم و قدر تنهاییم رو بدونم. البته اون دوستانی که توی فیس بوک نوشته های من رو دنبال می کنن، کم و بیش در جریان کارهای من هستن، چون اونجا رو بیشتر و سریع تر از اینجا به روز می کنم و پست های کوتاهم رو اونجا می نویسم.

 

در آخر هم از همه دوستانی که تو این مدت سر زدن و نظر گذاشتن واقعا ممنونم. اگر وجود شماها نبود، شاید من هم دیگه نمی نوشتم.

سعی می کنم بیشتر بنویسم. ایام به کام. فعلا ...

هم خونه ای

اصولا داشتن هم خونه ای زندگی آدم رو دگرگون می کنه. توی این تقریبا یک ماهی که اینجا بودم و با مهران هم خونه ای بودم, خیلی چیزها نسبت به پارسال فرق کرده.


البته خدا رو شکر, تا اینجای کار خوب پیش رفته و نه تنها مشکلی با هم نداشتیم, بلکه خیلی هم از داشتن چنین هم خونه ای راضی هستم و خوشحالم که هم خونه ای شدیم. درسته یکم آزادی آدم کمتر میشه و باید به حقوق هم خونه ایت احترام بذاری, ولی در کل به نظرم خوبه که آدم چنین شرایطی رو هم تجربه کنه و حداقل بتونه خودش متوجه این بشه که چقدر می تونه توی زندگی با دیگران و شرایط مختلف سازش پذیر باشه.


می تونم بگم داشتن هم خونه ای، هم یه سری مزایا داره و هم یه سری معایب!

البته اصلی ترین مشکلات معمولا به اختلاف سلیقه بر میگرده. اختلاف سلیقه ما بیشتر روی این موارد بوده:

1.       متاسفانه مهران هم مثل بقیه دوستای نزدیکم از موسیقی ترنس خوشش نمیاد و این برای منی که تا پارسال حداقل روزی 8 ساعت آهنگ ترنس گوش میدادم یه معضل بزرگ محسوب میشه. حالا موسیقی گوش دادن من سهمیه بندی شده و باید بقیه روز با هدفون آهنگ گوش بدم که قطعا مشکلاتی از جمله گوش درد رو به همراه داره!

2.       مشکل دوم، اختلاف ساعت خواب من و مهرانه و تفاوت توی سنگین و سبک بودن خوابمون! مهران عادت داره ظهرها بخوابه و من کلا اهل خوابیدن ظهر نیستم! خواب مهران فوق العاده سبکه و خواب من سنگین. پس وقتایی که اون خوابه و من بیدار، باید خیلی آروم و بی سر و صدا باشم تا مزاحم خواب اون هم نشم! (هدفون+گوش درد)

3.       یکی از مشکلات دیگه اینه که مهران کلا با فلفل میونه ای نداره و من عاشق فلفلم. از اون طرف اون غذا رو پر نمک می خوره و من کم نمک! یعنی بساطی داریم سر غذا پختن! ناچارا باید ادویه رو آخر سر روی بشقاب خودمون اضافه کنیم که قطعا طعم غذا اون جوری که باید خوب نمیشه. و کلا آشپز که دو تا شد، قطعا یه نفرشون از آشپزی فاصله میگیره و چون منم نمی خواستم خیلی ذائقه خودم رو به مهران تحمیل کنم، واسه همین معمولا مهران آشپزی می کنه. نتیجه اخلاقیش هم این شد که هفته پیش که روز جمعه مهران خونه نبود، سیب زمینی هام سوختن و برنجم هم خراب شد. تمرین نداشته باشی همین میشه دیگه!

4.       مشکل بعدی، شامه خیلی قوی مهرانه!! مشکل ما با شامه مهران از اینجا شروع شد که بالشت های من جنسشون از پره و ظاهرا مهران از فاصله 5 متری می تونه بوی پر رو تشخیص بده و خیلی هم آزارش میده. بعد از بحث های بسیار روی محل قرار گرفتن بالشت های من، بالاخره با 1 رای موافق و 1 مخالف، بالشت ها به خارج از اتاق خواب منتقل شدن. البته خدا خودش جواب مهران رو داد. بالشت و پتوش رو داده بود خشک شویی، دیشب تحویلشون گرفتیم. روم به دیوار، انگار چ.س.ی.د.ن توی بالشت و پتوش (البته با قدرت ماندگاری فوق العاده بالا). اصلا یــــــک بویی میدن افتضاح!! حالا دور برگشته و من بهش گیر میدم.

 

خوب دیگه انقدر از معایب نگیم. مزایای هم خونه ای هم تا حالا به شرح زیر بوده:

-          وقتی هم خونه ایت هم کلاسیت و هم رشته ایت باشه و یکم با مسئولیت، توی درس خوندن هلت میده و باعث میشه به درست بیشتر توجه کنی. وقتی با تو برای خوندن واسه کنکور دکتری هم هم عقیده باشه دیگه بهتر از این نمیشه! به اصرار مهران بود که رفتیم کلاس زبان و الان هم خیلی خوشحالم که داریم میریم کلاس و دارم دوباره به دوران اوجم توی کلاس زبان بر میگردم!!

-          یکی دیگه از مزایای هم خونه ای اینه که معمولا وقتی تو بیحالی اون حال داره و سرحالت می کنه. وقتی اون حال نداره تو همین کار رو می کنی! حالا یا با بیرون رفتن، یا صحبت کردن یا بازی کردن یا ...

-          از مزایای دیگه هم خونه ای هم تقسیم کارهاست. همه جور کار، از شستن و پختن و خرید گرفته تا کارهای فنی و غیر فنی

 

خلاصه اینکه از نظر من داشتن هم خونه ای می تونه هم خوب باشه هم بد. اگر به لحاظ سلیقه و عقیده و اخلاق به هم بخورین، داشتن هم خونه ای خوبه و اگر اختلاف نظر و سلیقه زیاد باشه، قطعا داشتن هم خونه ای مساویه با لحظه لحظه عذاب! که خدا رو شکر برای من مورد اولش بوده و امیدوارم همین طوری هم پیش بره.

من برگشتم

سلام به همه دوستای عزیزم و ممنون از محبت همتون که توی این 16،‌17 روزی که نبودم برام کامنت گذاشته بودین و جویای احوالم بودین.


آخرین پستی که گذاشته بودم قبل از حرکتم به تهران بود. جاتون خالی یه هفته تهران موندم و در ادامه رقص و پایکوبی های عروسی پسر عمم و نامزدی داداشم، دو تا عروسی توپ دیگه هم دعوت شدم و حسابی مجلس رو به اتفاق دوستان ترکوندیم.


عروسی اول 30 شهریور بود و عروسی پسر دایی دوستم سامان بود. منم که نصف فامیلای داماد رو میشناختم دعوت شده بودم. عروسی توی یه باغ اطراف کرج بود و طبیعتا از همون اولش هم قاطی بود. جاتون خالی عروسی خیلی گرمی بود و تا می تونستیم رقصیدیم.


عروسی دوم هم 31 شهریور بود و عروسی داداش یکی از همکلاسی های الانم بود (مرتضی). عروسی اونا توی یه تالار توی تهران بود. عروسی اینا جدا بود. البته بعد از شام رفتیم خونه داماد و اونجا همه قاطی شدن و بازم جاتون خالی از قرهای موجود در کمرمون به نحو احسن بهره بردیم و فضاهای خالی رو باهاش پر کردیم.


شنبه 2 مهر هم به اردبیل برگشتم. خوب امسال دیگه مثل پارسال نیست و شرایط خیلی فرق کرده. هم خونه ام رو عوض کردم. هم اینکه هم خونه ای دارم و دیگه تنها نیستم که هر دوی اینا رو دوست دارم با خوشبینی هر چه تمام تر تجربه کنم و از هر دوش لذت ببرم. از هفته پیش تا شنبه همین هفته منتظر وصل شدن مجدد اینترنت ای دی اس المون بودیم که با کلی دردسر دوباره وصلش کردیم و اینترنت دار شدیم.


اولین مسافرتمون رو هم همون هفته پیش با مهران به رشت انجام دادیم و برای جلسه دفاع خواهرش که دندون پزشکی می خونه به همراه بابا و مامان مهران رفتیم رشت. چه جلسه دفاعی هم بود.  نمره اش هم 20 شد!!


توی هفته پیش برای ثبت نام کلاس زبان هم اقدام کردیم و قراره در کنار درس خوندنمون برای کنکور دکتری، کلاس زبان هم بریم تا زبانمون تقویت شه.


دیگه کم کم هم باید به طور جدی روی پایان ناممون کار کنیم تا به موقع تموم بشه.

آخرین شواهد عینی هم خبر از باز شدن بخت تنها دختر کلاسمون رو میده. خوب!! از همین جا بهش تبریک میگیم! انشاالله که خوشبخت بشن. دیگه بچه ها هم خیالشون راحته و سر تنها دختر کلاس دعواشون نمیشه.


دیشب هم جاتون خالی خیلی بهمون خوش گذشت. تولد مهران بود و به همراه 3 تا از بچه ها واسش توی خونه جشن تولد گرفتیم. از کیک و ژفک و چیپس و شربت آلبالو و انگور و ژله سه رنگ ( که من درست کردم )‌ بگیر تا بادکنک و روبان و کلاه و تزئینات و فشفشه و کادوی تولد و ... هم گرفتیم و خلاصه دیشب رو با رقص و پایکوبی ترکوندیم.


اینم یه عکس که البته تزئینات بالای میز توش معلوم نیست متاسفانه



این توضیح رو هم بدم که ژله 3 رنگه ولی متاسفانه رنگ پرتقال و هلو نزدیک به هم بود و باید توی نور به لیوان نگاه می کردی تا متوجه تفاوتش بشی.


خوب دیگه فکر کنم همه اتفاقات اخیر رو خلاصه وار گفته باشم. تا بعد ...

اتفاقای خوب

این چند روزی که نبودم کلی خاطرات خوب برام اتفاق افتاد.

اولیش حنا بندان و عروسی پسر عمم بود. جمعه و شنبه هفته پیش کلی رقصیدیم و خندیدیم و بهمون خوش گذشت.

دومین اتفاق خوب هم مسافرت دوباره ما به شیراز برای تکمیل کردن کار نیمه تمومی بود که یک ماه پیش به خاطرش به شیراز رفته بودیم و اون هم نامزدی داداش بزرگم بود.

سه شنبه به اتفاق تعدادی از فامیلامون که سر جمع 20 نفر می شدیم رفتیم شیراز. 5 شنبه عقد محضری بود و جمعه شب هم جشن نامزدی.

این چند روز خیلی بهمون خوش گذشت. هم دور هم بودن فامیلیش لذت بخش بود و هم بیرون رفتن های مجردی با پسر عمو هام و هم رقص های وقت و بی وقتمون.

خلاصه جاتون خالی خیلی حال کردیم.

دیروز (شنبه) از شیراز برگشتیم و امروز دارم دزفول رو به مقصد تهران ترک می کنم. 3 ساعت دیگه به حرکتم مونده. هنوز وسایلم رو جمع نکردم.

از امروز به بعد تا یکی دو هفته ممکنه اینترنت نداشته باشم که بهتون سر بزنم. بعدش جبران می کنم حتما. احتمالا اگر کامنت بذارید هم تا همون موقع بدون جواب می مونه.


خوب. فعلا وقت ندارم بیشتر بنویسم و از جزئیاتش بگم. تا بعد . . .


پ.ن: امروز سالگرد ورود من به اردبیله D: یادش به خیر سال پیش این موقع بود که وقتی رسیدم خونه، با شیلنگ ترکیده زیر ظرف شویی و آشپزخونه پر از آب مواجه شدم. هیچ وقت یادم نمیره اون هفته اولی رو که هر روز مجبور بودم چلو با کتلتی که بابام قبل از رفتنش پخته بود رو بخورم، چون بلد نبودم غذا بپزم...